حرف های بزرگتر از دهان
گفتن بعضی حرفا مثل قرار دادن کوه! روی شاخک های مورچه ست! مثل غرق شدن در رویاهای کودکانه، کودکی که وزن حرفهایش را نمی فهمه! و سنگینی آن چه طلب می کنه رو درک نمی کنه!
اما خدای من!! کسی که وارد فضای مناجات شما میشه، مگه می تونه به کم قانع باشه؟! مگه می تونه آرزوهای بزرگش رو نادیده بگیره؟!
نمی تونه خدای من!
نمی تونه عظمت شما رو ببینه و به حرف نیاد!!! چون در محضر کسی نشسته که عظمتش لااحصاست! محضر شما جاییه که هر سنگینی بی وزن میشه! و هر بزرگی کوچک، جایی که هیچ آرزویی بزرگ نیست!
خدای خوبم! جز اینه که انبیاء و صلحا، با همین مناجات های سحرگاه، با در میان گذاشتن همین آرزوهای بزرگ با شما، با خواستن همین رویاهای دست نیافتنی از سویدای دل، رشته ی امداد شما نصیبشان گردید!! امدادی که به کوچکی بنده کاری ندارد، و می تواند کوه ها را جابه جا کند و دره ها را پر! دیدیم که مورچه ای با گفتگوی ساده اش با شما، ارتش سلیمان را نگه می دارد، آن ارتشی که قدرت های بزرگ تاب ایستادن در برابر آن را ندارد!!
ساده بگم، من آن ذره ی ناچیزی هستم که به چشم نمیاد! ذره ای که اصلا لیاقت صحبت کردن با شما رو نداره، حال خودتان می دانید پروردگار من! رب من! عزیز من! من از شماخواستم آرزوهای بزرگم را! دیگه مابقی با کرم شما!